برای دخترکم
چشمانم را میبندم و به گذشته بر میگردم،... انگار همین دیروز بود که در حیاط خانه قدیمی پدرم شیطنت میکردم. انگار همین دیروز بود که با سهیلا و مینا بازی میکردیم. بازی های کودکانه، قهر و آشتی های کودکانه. انگار صدای پاهایم که زیر درخت گردوی کنار حیاط میدویدم هنوز در گوشم است. انگار عطر گل سرخ کنار باغچه که در روزهای کودکیم با آن حرف میزدم هنوز به مشام میرسد.... چقدر زود بزرگ میشویم.... چقدر زود زندگی با همه دغدغه هایش ما را به کام میکشد و از دنیای زیبای کودکی فاصله میگیریم... پس، فردا زیاد دور نیست.... فردایی که دخترکم قد میکشد.... فردایی که او به همراه تمام آمال و آرزوهایش بزرگ میشود....
نویسنده :
مامان خدیجه
10:13
آرزویم
آرزویم برایت این است: درمیان مردمی که می دوند برای زنده بودن, آرام قدم برداری برای زندگی کردن ...
نویسنده :
مامان خدیجه
8:14